3⃣0⃣
#ژله_تزریقی #تجربه_اول #خوشمزه #Teenage_Chef 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شیرین تر از عسل
عمو، داشت تنها میشد. سپاهش شده بود سپاه شهدا. چشمش افتاد به قد و قامت کوچک او در لباس رزم؛ انگار پارهای از ماه باشد که میدرخشد و جلو میآید.
چیزی قلب عمو را در مشت فشرد. دستهایش را باز کرد، قد خم کرد و بازوهای خسته از رزمش را انداخت دور گردن او و برادرزادهاش را در آغوش گرفت. او هم خودش را سپرد به آغوش عمویش، اباعبدالله.
سه، چهارسال بیشتر نداشت که پدرش، حسن بن علی را شهید کردند. بعد از آن، عمو برایش حکم پدر داشت. تربیتشدۀ خانۀ اباعبدالله بود. عمو، دین، دنیا و جان و جهان همه یکجا بود برای قاسم.
سیل اشک بر صورتشان راه گرفت. شانههایشان در آغوش هم از شدت گریه میلرزید. شب گذشته در ذهن هردوشان روشن بود. شب دهم محرّم الحرام؛ شبی که اباعبدالله از دشمن فرصت گرفته بود تا آخرین شب زندگیاش را به نماز و ذکر خدا بگذراند.
*
اصحاب، در تاریکروشنای مشعلی که خلوت خیمۀ اباعبدالله را روشن میکرد، نشسته بودند مقابل امام. آمده بودند که نشان بدهند مرد میداناند و تا پایان میمانند. تا پای جان میمانند. نه یکجان، که هزارجان داشته باشند، میمانند و همه را فدا میکنند؛ همانطور که «زهیر بن قین» کمی پیشتر گفته بود. اباعبدالله هم که وفای آنها را دیده بود، داشت از فردا و پس از فردای شهادت برایشان میگفت.
او به سن تکلیف هم نرسیده بود. بالغ نشده بود هنوز. اما دلش طاقت نیاورد. پرسید: «عمو جان! فردا من هم در میدان کشته میشوم؟»
عمو، نگاه مهربانش را دوخت به او: «پسرم! شهادت در کام تو چطور است؟»
قاسم درنگ نکرد: «شیرینتر از عسل!»
اصحاب، سر تحسین تکان دادند. «مربی به تربیت حسین»1 بود قاسم بن الحسن. امام، لبخندی به لب نشاند از این شیرینکلامی. پردهها را کنار زد: «بله! عمو فدایت شود. تو هم فردا یکی از آن مردانی که با من شهید خواهند شد».
*
قاسم آنقدر در آغوش عمو و پابهپای عمو اشک ریخت که هردویشان بیهوش شدند.
دقایقی گذشت. قاسم چشم باز کرد. از جا بلند شد، سر به زیر انداخت و از عمو، اجازه خواست تا به میدان برود. او یادگار برادر بود برای حسین. عطر حسن بن علی را میداد این سرباز کوچک. امام چطور رضا بدهد نوجوانی به میدان برود؟ اجازه نداد.
قاسم راضی نشد. باید بهصف فشردۀ آنها که مقابل ولی خدا ایستاده بودند، نشان میداد جنگ، سن و سال نمیشناسد اگر میان خیر و شر باشد. قاسم میدانست به میدان رفتن او، فقط برای شمشیرزدن و تنها به شوق شهادت نیست، که دفاع از ولی خداست و نشانۀ همراهی او با مسیر اباعبدالله. نوجوانی سینه سپر کند مقابل سپاه صدهزارنفره؛ اگر «نشانه» نباشد، اگر «مبارزه» نباشد، چه باشد؟
راه راضیکردن عمو را بلد بود. دل مهربانش را میشناخت. دستش را در دست گرفت و سر خم کرد. افتاد بهپای عمو. دستوپایش را بوسهباران کرد و یکریز التماس کرد عمو بگذارد در رکابش بجنگد. دل اباعبدالله در سینه به هم فشرده شد. اجازه داد.
قاسم، به دل میدان زد. آنها که در لشکر عمر سعد ایستاده بودند، باورشان نمیشد این دلاوری که اینطور میخروشد و میجنگد و رجز میخواند که «بیتابی نکن که آدمی رفتنی است و امروز خدایی را که صاحب بهشتهاست، ملاقات میکنی»، پسر حسن بن علی است؛ نوجوان سیزدهسالهای که سیوپنج مرد جنگی کاربلد را از پا انداخته. باورشان نمیشد تا خودش به صدای رسا گفت: «من قاسم بن الحسنم، فرزند سبط پیغمبر».
«فضیل عضدی» بود. همانکه فریاد زد: «خودم او را میکشم» و نشنید که اطرافیانش در سپاه عمر سعد، گفتند: «نرو! همینها که دور و برش را گرفته و محاصرهاش کردهاند، برای کشتنش کافیاند». آمد جلوی سرباز نوجوانی که تنش از جنگ یکنفس خسته بود، شمشیرش را بالا برد و همینکه قاسم از روی اسب به سمتش سرچرخاند، شمشیر را فرود آورد بر فرق سرش؛ نه آنطور که نوجوانی را ضربت بزنند؛ که انگار بخواهند سرداری مردافکن را زمین بزنند. قاسم با صورت از اسب روی زمین افتاد و فریادش بلند شد: «عموجان!»
عمو، مثل باز شکاری، پر کشید تا قاسم. حسرت و دریغ در چشمهایش موج میزد. شیر خشمگینی بود که زد به دل سپاه دشمن. دور و برش را گرفتند. هجوم آوردند تا قاتل قاسم را از شمشیر حسین بن علی نجات دهند، اما شمشیری که مثل ذوالفقار پدر، در دست حسین میچرخید و نفاق را گردن میزد، دشمن را تاراند. «تمام محوطه را گرد و غبار میدان فراگرفت. بعد از لحظاتی، گرد و غبار فرونشست»2.
حسین علیهالسلام، ایستاده بود در میانۀ میدان، در غباری فرونشسته، بالای سر پیکری که پاهایش را به زمین میکوبید، بالای سر برادرزادهای که داشت جان میداد. حسین نگاه پر از حسرت و دریغش را دوخته بود به قاسم. نشست. سر برادرزادهاش را در آغوش گرفت. فرق قاسم شکافته بود. دل حسین هم در سینه. قاسم در آغوش اباعبدالله جان داد. درد، کلمه شد، آه شد و از گلوی حسین بیرون ریخت: «دور باشند از رحمت خدا آنها که تو را کشتند».
پی نوشت:
1و 2- بیانات مقام معظم رهبری در خطبههای نماز جمعه، ۱۳۷۷/۲/۱۸
منبع:
لهوف سید ابن طاووس
#قاسم_بن_الحسن